در یکی از روزهای تابستان، نازنین کتاب محبوبش را برداشت و همراه خانواده به بوستان رفت. او عاشق کتابخوانی بود و همیشه در سکوت زیر درختان بزرگ کتاب می خواند. وقتی شروع به خواندن کرد، چند بچه کنجکاو اطرافش جمع شدند. آن ها دوست داشتند بدانند چه چیزی نازنین را این قدر خوشحال کرده است.
نازنین لبخند زد و گفت: «دوست دارید من برایتان این داستان را بلند بخوانم؟» بچه ها با اشتیاق سر تکان دادند. او شروع کرد به خواندن و همه با دقت گوش کردند. هر جا به بخش جالبی می رسید، بچه ها با هیجان می خندیدند یا سؤال می پرسیدند.
بعد از پایان داستان، یکی از بچه ها گفت: «می توانی دفعه بعد یک کتاب دیگر بیاوری و برایمان بخوانی؟» نازنین با خوشحالی قبول کرد. از آن روز به بعد، بچه ها هر بار که به بوستان می آمدند، دور نازنین جمع می شدند و با هم داستان می خواندند و درباره آن ها گفتگو می کردند.
این کار باعث شد همه با هم دوستان صمیمی شوند. نازنین یاد گرفت که حتی با چیزی ساده مثل کتابخوانی هم می توان دوستان جدید پیدا کرد و لحظات شیرینی ساخت.