در دل کوه های سبز و بلند، روستایی آرام و زیبا قرار داشت. مردم روستا زندگی ساده و مهربانی داشتند و همه چیز آرام پیش می رفت تا اینکه یک شب تاریک، صدای لرزش زمین همه را از خواب پراند. غول های سنگی که از غارهای تاریک بیرون آمده بودند، به سمت روستا حرکت می کردند. مردم وحشت زده شدند و بسیاری از آن ها به دنبال پناهگاه می گشتند. اما در میان این ترس و آشوب، گروهی از بچه های شجاع تصمیم گرفتند دست روی دست نگذارند. آن ها با هم جمع شدند و گفتند: «اگر ما نایستیم، چه کسی از خانه ها و خانواده های ما محافظت خواهد کرد؟» یکی از بچه ها نقشه ای کشید. او پیشنهاد داد که با استفاده از نور مشعل ها و صدای بلند طبل ها، غول ها را بترسانند. دیگری گفت باید از مسیر باریک کوه استفاده کنند و غول ها را به تله بیندازند. بچه ها با سرعت عمل کردند. مشعل ها روشن شد، طبل ها به صدا درآمد و غول های سنگی که به نور و صدا حساس بودند، گیج و پریشان شدند. سپس بچه ها با هدایت غول ها به سمت مسیر باریک، آن ها را به دره ای عمیق کشاندند. صبح روز بعد، مردم روستا با افتخار و قدردانی به بچه ها نگاه می کردند. روستا دوباره آرام شد و همه فهمیدند که شجاعت و اتحاد حتی در برابر بزرگ ترین دشمنان هم می تواند پیروز شود.
حمله غول های سنگی و شجاعت بچه های روستا
در یک روستای کوچک، غول های سنگی به مردم حمله می کنند اما بچه های شجاع با همکاری و هوش خود، جلوی آن ها می ایستند و روستا را نجات می دهند.
👶 7 - 12 سال
✍️ جلال اونق
📅 2025/09/21
📖 متن داستان
📱 اپلیکیشن اندروید
📱
🚀 به زودی!
امکان گوش دادن به داستانها در اپلیکیشن اندروید
🎵
گوش دادن آفلاین
📚
کتابخانه شخصی
⭐
ذخیره علاقهمندیها
🔔
اطلاعرسانی جدید