در دهکده ای زیبا، دختری به نام نیلوفر زندگی می کرد. او علاقه زیادی به خرید و جمع آوری زیورآلات داشت. هر بار که خانواده اش او را به مطالعه و خواندن کتاب دعوت می کردند، او می گفت: «وقتی بزرگ تر شدم، وقت کافی برای یادگیری دارم!»
سال ها گذشت و دوستانش با تلاش و مطالعه، چیزهای زیادی یاد گرفتند. یکی پزشک شد، دیگری معلم، و برخی هم مخترع شدند. اما نیلوفر همچنان زیورآلات جمع می کرد. وقتی به اطراف نگاه کرد، دید که همه دوستانش با علم خود به مردم کمک می کنند، ولی او هیچ دانشی ندارد که به کارش بیاید.
یک روز، پدرش به او گفت: «دخترم! طلا و جواهر شاید زیبا باشند، اما نمی توانند لحظه های از دست رفته را بازگردانند. زمان مانند آبی است که از میان انگشتان می گذرد. اگر آن را در مسیر درست به کار نبری، از دست خواهد رفت.»
نیلوفر با شنیدن این سخنان به گریه افتاد. او فهمید که عمرش را بیهوده هدر داده است. اما تصمیم گرفت باقی مانده عمرش را به مطالعه بپردازد. از همان روز به بعد، هر روز کتابی در دست داشت و آرام آرام به دختری دانا و مهربان تبدیل شد.
او یاد گرفت که دانش، چراغ راه آینده است و هیچ مقدار ثروتی نمی تواند جای آن را بگیرد.