امیر پسری آرام بود که بیشتر وقت ها تنها در اتاقش می نشست. او همیشه می گفت: «کاش دوست داشتم با گوشی بازی کنم یا تلویزیون نگاه کنم تا حوصله ام سر نرود.» اما مادرش به او گفت: «امیر جان، تو می توانی اتاقت را تبدیل به دنیای پرماجرایی کنی. فقط کافی است امتحان کنی.»
امیر تصمیم گرفت یک روز همه وسایل دیجیتال را کنار بگذارد. اول سراغ قفسه کتاب های قدیمی رفت. یک کتاب ماجرایی برداشت و شروع به خواندن کرد. داستان درباره یک قهرمان جنگل بود و همین باعث شد تخیل امیر روشن شود. او بعد از خواندن چند فصل، خودش شروع به نوشتن ادامه داستان در دفترچه اش کرد.
روز بعد، تصمیم گرفت موسیقی یاد بگیرد. یک فلوت کوچک داشت که مدت ها خاک خورده بود. کم کم تمرین کرد و حتی آهنگ های ساده ای نواخت. پدر و مادرش وقتی صدای موسیقی را شنیدند، از خوشحالی لبخند زدند.
امیر همچنین دفترچه ای برای نقاشی های خیالی اش درست کرد. هر بار شخصیت های جدیدی خلق می کرد و آن ها را به ماجراهای تازه می برد. کم کم دوستانش در مدرسه هم از کارهای او خوششان آمد و حتی با هم داستان ها را ادامه دادند.
امیر فهمید که تنهایی اصلاً ترسناک نیست؛ بلکه فرصتی است برای کشف استعدادها و ساختن دنیای تازه. از آن به بعد، وقتی کسی می گفت «تنهایی کسل کننده است»، او با لبخند می گفت: «نه! تنهایی می تواند پر از راز و شادی باشد.»