پرنده ای کوچک در لانه ای بالای درخت زندگی می کرد. او سال ها بود که پرواز نکرده و باور کرده بود که نمی تواند پرواز کند. همیشه از بالا به زمین نگاه می کرد و حسرت آزادی را داشت. روزی پرنده ای پیر به او گفت: «پرواز در وجود توست، فقط باید به خودت اعتماد کنی.» پرنده کوچک ابتدا شک داشت، اما با تشویق دوستانش شروع کرد به تمرین. او بارها از شاخه ای به شاخه دیگر پرید و افتاد، اما هر بار بلند شد و دوباره امتحان کرد. بعد از روزها تلاش، بالاخره توانست بال هایش را باز کند و بر فراز آسمان اوج بگیرد. پرنده فهمید که ترس و شک، بزرگ ترین قفس برای هرکسی است. او یاد گرفت که با اعتمادبه نفس و پشتکار می تواند به هر جایی برسد. این درس بزرگ را با دوستانش هم تقسیم کرد تا هیچ کس باور نکند که نمی تواند.
پرنده ای که پرواز را فراموش کرده بود
داستان یک پرنده کوچک که پرواز را فراموش کرده بود اما با تلاش و اعتمادبه نفس یاد گرفت دوباره بال هایش را باز کند و به آسمان برگردد.
👶 7 - 12 سال
✍️ جلال اونق
📅 2025/09/30
📖 متن داستان
📱 اپلیکیشن اندروید
📱
🚀 به زودی!
امکان گوش دادن به داستانها در اپلیکیشن اندروید
🎵
گوش دادن آفلاین
📚
کتابخانه شخصی
⭐
ذخیره علاقهمندیها
🔔
اطلاعرسانی جدید