کودکی که سایه اش را دوست نداشت

داستان پسری به نام میلاد که همیشه از سایه خودش فرار می کرد تا اینکه فهمید سایه بخشی از اوست و باید خودش را همان طور که هست دوست داشته باشد.

👶 7 - 12 سال ✍️ جلال اونق 📅 2025/09/30
داستان کودکی که سایه اش را دوست نداشت

📖 متن داستان

میلاد پسری بود که وقتی در آفتاب راه می رفت، سایه اش را می دید و از آن می ترسید. او فکر می کرد سایه چیزی ترسناک و عجیب است و همیشه سعی می کرد فرار کند. یک روز تصمیم گرفت با سایه اش حرف بزند. سایه آرام به او گفت: «من بخشی از تو هستم. هر جا بروی همراهت می آیم. اگر مرا بپذیری، دیگر از من نمی ترسی.» میلاد به فکر فرو رفت. او کم کم فهمید سایه مثل ویژگی هایی است که شاید از خودش خوشش نیاید، اما آن ها هم بخشی از او هستند. از آن روز به بعد، دیگر از سایه اش فرار نکرد. حتی با آن بازی می کرد. میلاد یاد گرفت که باید خودش را همان طور که هست دوست داشته باشد و از هیچ بخشی از وجودش خجالت نکشد.

📱 اپلیکیشن اندروید

📱
🚀 به زودی!

امکان گوش دادن به داستان‌ها در اپلیکیشن اندروید

🎵 گوش دادن آفلاین
📚 کتابخانه شخصی
ذخیره علاقه‌مندی‌ها
🔔 اطلاع‌رسانی جدید
📧 اطلاع‌رسانی