روزی روزگاری در شهر کوچکی در حاشیه کویر، پسربچه ای به نام آراد با دو دوستش، سپهر و نیلو، تصمیم گرفتند برای ماجراجویی به دل شن های طلایی کویر بروند. آن ها کوله پشتی هایشان را پر از آب و خوراکی کردند و با هیجان به راه افتادند. در ابتدا همه چیز زیبا بود؛ نسیم آرامی می وزید و پرندگان در آسمان می چرخیدند. اما ساعتی نگذشت که خورشید تند و سوزان شد، باد شدیدی وزید و ردپاهایشان در شن ها ناپدید شد. ترس در دلشان افتاد. نیلو گفت: «راه را گم کردیم!» آراد سعی کرد با حدس جهت خانه را پیدا کند، اما هر چه جلو رفتند، بیشتر در میان تپه های شنی گم شدند. در همان لحظه، از دور صدای ناقوس کوچکی به گوش رسید. پیرمردی با شتر آرامی نزدیک می شد. چهره اش آفتاب سوخته بود و چشمانش پر از مهربانی. او گفت: «بچه ها، در کویر نمی شود با حدس راه رفت. باید نشانه های زمین و جهت باد را بشناسی.» آراد با احترام پرسید: «شما چطور می دانید؟» پیرمرد لبخند زد: «من چهل سال است در کویر زندگی می کنم. این شن ها برایم مثل نقشه اند.» او به آنها یاد داد که چطور با سایه ی خورشید جهت شمال را تشخیص دهند و چگونه تپه ها و سنگ ها را علامت گذاری کنند. بعد، همه را به چادرش برد و با آب خنک و سایه نجاتشان داد. آن شب، زیر آسمان پرستاره ی کویر، پیرمرد داستان هایش از سفرهای طولانی و سخت را گفت و بچه ها با دقت گوش کردند. آراد فهمید که تجربه ی بزرگ ترها نه فقط راه نجات، بلکه چراغی برای زندگی است. وقتی به شهر برگشتند، در مدرسه برای همه تعریف کرد: «اگر پیرمرد آب دان نبود، شاید هرگز راه خانه را پیدا نمی کردیم.» از آن روز به بعد، آراد تصمیم گرفت همیشه به سخنان کسانی که بیشتر از او تجربه دارند گوش دهد.
داستان کودکانه سفر در کویر و تجربه پیرمرد آب دان
آراد و دوستانش در سفری هیجان انگیز به کویر، در میان شن های داغ گم می شوند، اما با تجربه و دانش پیرمردی که سال ها در کویر زندگی کرده، یاد می گیرند چگونه مسیر را پیدا کنند و از طبیعت مراقبت نمایند.
👶 8 - 12 سال
✍️ جلال اونق
📅 2025/10/04
📖 متن داستان
📱 اپلیکیشن اندروید
📱
🚀 به زودی!
امکان گوش دادن به داستانها در اپلیکیشن اندروید
🎵
گوش دادن آفلاین
📚
کتابخانه شخصی
⭐
ذخیره علاقهمندیها
🔔
اطلاعرسانی جدید