ماجرای نیلو و مرد شکلاتی غریبه

نیلو دختری مهربان و کنجکاو بود که روزی مردی غریبه با جعبه شکلات او را صدا زد و گفت از طرف مادرش آمده. اما نیلو به یاد حرف های معلمش افتاد و باهوشی خود از فریب او گریخت و به بزرگ ترها اطلاع داد.

👶 7 - 10 سال ✍️ جلال اونق 📅 2025/10/05
داستان ماجرای نیلو و مرد شکلاتی غریبه

📖 متن داستان

در یک روز آفتابی، نیلو پس از مدرسه در راه خانه قدم می زد. پرندگان آواز می خواندند و نیلو با خوشحالی به آسمان نگاه می کرد. ناگهان مردی با کت قهوه ای و لبخندی بزرگ به او نزدیک شد. در دستش جعبه ای پر از شکلات های رنگی بود.

مرد گفت: «سلام نیلو جان! مادرت گفت این شکلات ها رو بهت بدم. بیا بریم ماشین تا بقیه شو هم بدم!»

نیلو کمی عقب رفت. چیزی در دلش گفت این مرد را نمی شناسد. او به یاد درس مدرسه افتاد که معلم شان گفته بود: «هیچ وقت با غریبه ها نروید، حتی اگر چیزی خوشمزه یا جذاب به شما بدهند.»

نیلو لبخند زد و گفت: «ممنون آقا، ولی من خودم مادرم رو پیدا می کنم.» سپس سریع به سمت مغازه نزدیک دوید و به فروشنده گفت چه اتفاقی افتاده.

فروشنده با پلیس تماس گرفت و مرد فرار کرد. پلیس بعداً گفت که او چند بار سعی کرده بود کودکان دیگر را هم فریب دهد.

وقتی نیلو به خانه رسید، مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: «آفرین دخترم که گوش به حرف عقل و قلبت دادی. همیشه مراقب باش، چون آدم های بد ممکن است با حرف های قشنگ بخواهند فریبت دهند.»

از آن روز به بعد، نیلو همیشه به دوستانش یادآوری می کرد که به غریبه ها اعتماد نکنند، حتی اگر ظاهر مهربانی داشته باشند.

📱 اپلیکیشن اندروید

📱
🚀 به زودی!

امکان گوش دادن به داستان‌ها در اپلیکیشن اندروید

🎵 گوش دادن آفلاین
📚 کتابخانه شخصی
ذخیره علاقه‌مندی‌ها
🔔 اطلاع‌رسانی جدید
📧 اطلاع‌رسانی