یک عصر تابستانی، آراد و مانی در پارک محبوب شان بازی می کردند. باد ملایمی درختان را می لرزاند و صدای خنده ی کودکان در فضا می پیچید. ناگهان پسری که حدود شانزده ساله به نظر می رسید با توپ قرمز به سمت آن ها آمد و گفت: «هی بچه ها! توپم زیر ماشینم افتاده. میشه بیاید کمک کنید درش بیارم؟»
مانی سریع گفت: «باشه!» اما آراد احساس کرد چیزی درست نیست. او یادش آمد که پدرش گفته بود: «هرکسی که ازت خواست به جایی دنج بری، حتی اگر بچه باشه، باید به بزرگ تر اطلاع بدی.»
آراد دست مانی را گرفت و گفت: «نه! بیا اول از نگهبان پارک کمک بگیریم.» پسر غریبه ناگهان رنگش پرید و سریع دور شد.
آراد و مانی با نگهبان صحبت کردند و او با پلیس تماس گرفت. بعداً معلوم شد آن پسر چندین بار در پارک های دیگر هم کودکان را صدا زده بود.
وقتی آراد به خانه برگشت، پدرش با افتخار گفت: «تو قهرمان واقعی هستی پسرم. شجاعت یعنی اینکه حتی وقتی دیگران می ترسند، تصمیم درست بگیری.»
آراد فهمید که شجاعت فقط جنگیدن نیست، بلکه محافظت از خود و دوستانت در برابر فریب آدم های ناشناس است.