رها همیشه آرزو داشت دامپزشک شود. او عاشق کمک به حیوانات بود. یک روز که در مسیر مدرسه قدم می زد، زنی با لباس شیک و سگی سفید جلویش ایستاد و گفت: «دختر قشنگم! سگ کوچکم فرار کرده، بیا کمکم کن تا پیداش کنیم.»
رها با دیدن سگ، دلش لرزید. اما ناگهان به یاد داستانی افتاد که معلمش تعریف کرده بود: «بعضی آدم های بد ممکن است با حیوانات، هدایا یا شوخی، بچه ها را فریب دهند.»
رها مؤدبانه گفت: «خانم، من باید از مامانم اجازه بگیرم.» و به سرعت وارد مغازه نانوایی نزدیک شد و از تلفن مغازه دار استفاده کرد تا مادرش را خبر کند.
مغازه دار مشکوک شد و از دور آن زن را زیر نظر گرفت. وقتی زن دید که توجه ها به او جلب شده، سریع سوار ماشینش شد و رفت. پلیس بعداً گفت او تحت تعقیب بوده چون با همین روش چند کودک دیگر را فریب داده بود.
مادر رها وقتی رسید، دخترش را در آغوش گرفت و گفت: «رها جان، مهربانی خوبه، ولی باید با احتیاط همراه باشه. تو امروز نشون دادی که هم باهوشی هم شجاع.»
از آن روز، رها تصمیم گرفت همیشه به دوستانش یاد بدهد که اگر کسی—even با حیوانات بامزه—خواست آنها را جایی ببرد، باید حتماً به بزرگ ترها اطلاع دهند.