آخر هفته بود و نازنین همراه مادرش به مرکز خرید بزرگی در شهر رفته بود. نورهای رنگارنگ، مغازه های شلوغ و موسیقی آرام باعث شده بود نازنین هیجان زده شود. مادرش گفت: «من می رم حساب کنم، تو همین جا کنار این صندلی بمون.» نازنین سرش را تکان داد.
چند دقیقه بعد زنی با لبخندی شیرین نزدیک شد و گفت: «نازنین عزیز، مامانت گفت بیام دنبالت. بیا بریم پارکینگ، اونجا منتظره.» نازنین جا خورد. مادرش هیچ وقت چنین کاری نمی کرد. او به یاد حرف پدرش افتاد: «اگر کسی گفت از طرف ما آمده، همیشه قبلش از ما مطمئن شو.»
نازنین با ادب گفت: «الان برمی گرده، ممنون خانم.» و سریع به میز اطلاعات مرکز خرید رفت. مأموران او را دلداری دادند و همان موقع زن از دید دوربین ها فرار کرد.
کمی بعد مادرش رسید و با نگرانی نازنین را در آغوش گرفت. نازنین گفت: «مامان، من مثل همیشه حواسم بود.» مادرش لبخند زد و گفت: «دختر قوی من! در شهرهای شلوغ، مهم ترین کار اینه که مراقب خودت باشی.»
نازنین آن شب در دفتر خاطراتش نوشت: «شهر پر از آدم های مهربونه، ولی باید یاد بگیریم فرق بین مهربونی واقعی و فریب رو بفهمیم.»