ماجرای نازنین در مرکز خرید بزرگ

نازنین در مرکز خرید با مادرش بود که غریبه ای با ظاهری دوستانه به او گفت مادرش او را صدا می زند. نازنین به جای اعتماد، نزد مأمور اطلاعات رفت و از فریب نجات یافت.

👶 8 - 12 سال ✍️ جلال اونق 📅 2025/10/05
داستان ماجرای نازنین در مرکز خرید بزرگ

📖 متن داستان

آخر هفته بود و نازنین همراه مادرش به مرکز خرید بزرگی در شهر رفته بود. نورهای رنگارنگ، مغازه های شلوغ و موسیقی آرام باعث شده بود نازنین هیجان زده شود. مادرش گفت: «من می رم حساب کنم، تو همین جا کنار این صندلی بمون.» نازنین سرش را تکان داد.

چند دقیقه بعد زنی با لبخندی شیرین نزدیک شد و گفت: «نازنین عزیز، مامانت گفت بیام دنبالت. بیا بریم پارکینگ، اونجا منتظره.» نازنین جا خورد. مادرش هیچ وقت چنین کاری نمی کرد. او به یاد حرف پدرش افتاد: «اگر کسی گفت از طرف ما آمده، همیشه قبلش از ما مطمئن شو.»

نازنین با ادب گفت: «الان برمی گرده، ممنون خانم.» و سریع به میز اطلاعات مرکز خرید رفت. مأموران او را دلداری دادند و همان موقع زن از دید دوربین ها فرار کرد.

کمی بعد مادرش رسید و با نگرانی نازنین را در آغوش گرفت. نازنین گفت: «مامان، من مثل همیشه حواسم بود.» مادرش لبخند زد و گفت: «دختر قوی من! در شهرهای شلوغ، مهم ترین کار اینه که مراقب خودت باشی.»

نازنین آن شب در دفتر خاطراتش نوشت: «شهر پر از آدم های مهربونه، ولی باید یاد بگیریم فرق بین مهربونی واقعی و فریب رو بفهمیم.»

📱 اپلیکیشن اندروید

📱
🚀 به زودی!

امکان گوش دادن به داستان‌ها در اپلیکیشن اندروید

🎵 گوش دادن آفلاین
📚 کتابخانه شخصی
ذخیره علاقه‌مندی‌ها
🔔 اطلاع‌رسانی جدید
📧 اطلاع‌رسانی