یک روز آفتابی، یگانه با دوچرخه اش به پارک رفت. او همیشه با همه زود دوست می شد. کنار تاب، زنی با لبخندی مهربان نشست و گفت: «چه دوچرخه قشنگی داری! پدرت برات خریده؟» یگانه با ذوق گفت: «بله! تازه یه تلویزیون جدید هم خریدیم و پدرم همیشه سفر می ره برای کار!» زن با علاقه گوش می داد و مدام سؤال می پرسید.
وقتی مادر یگانه آمد، زن سریع خداحافظی کرد و رفت. مادرش با تعجب پرسید: «دخترم، این خانم رو می شناسی؟» یگانه گفت: «نه، ولی خیلی مهربون بود!» مادرش آهی کشید و گفت: «ببین عزیزم، بعضی آدم ها ممکنه از همین اطلاعات برای کارهای بد استفاده کنن. وقتی کسی از وسایل خونه، سفرهای بابا یا پول حرف می زنه، نباید جواب بدی، چون به حریم خصوصی ما مربوطه.»
یگانه ناراحت شد ولی بعد فهمید مادرش درست می گوید. او قول داد از آن پس درباره زندگی شان با هیچ غریبه ای صحبت نکند، حتی اگر آن غریبه لبخند می زد.
از آن روز، وقتی در پارک کسی از خانه شان سؤال می کرد، یگانه مؤدبانه می گفت: «من از این چیزها حرف نمی زنم، چون خصوصی ست.» مادرش از این پاسخ او بسیار خوشحال شد و گفت: «تو یاد گرفتی رازدار خانواده ات باشی.»