عصر یک روز تابستانی، پویان همراه مادرش به نانوایی رفت. صف طولانی بود و او شروع کرد با مردی که پشت سرش ایستاده بود حرف زدن. مرد گفت: «پسر قشنگی هستی! تابستون خوش می گذره؟» پویان با ذوق گفت: «آره! ما هفته ی دیگه می ریم شمال! تازه بابام ماشین جدید خریده!»
مادرش که این حرف ها را شنید، لبخند زد اما وقتی از نانوایی بیرون آمدند، آرام گفت: «پویان، می دونی این آقا رو از کجا می شناختی؟» پویان گفت: «نه، فقط خواستم حرف بزنم.» مادرش گفت: «همین حرف ها ممکنه برای خانواده خطرناک باشه. چون اگه آدم بدی باشه، می فهمه خونه مون خالی می مونه یا چیزهای قیمتی داریم.»
پویان جا خورد. تا آن روز فکر نکرده بود که گفتن چنین چیزهایی ممکن است خطرناک باشد. او قول داد از آن پس فقط درباره موضوع های عمومی مثل درس یا بازی صحبت کند و هیچ وقت درباره سفر، وسایل خانه یا کار پدر و مادرش چیزی نگوید.
وقتی به خانه رسیدند، پویان دفترچه ای برداشت و نوشت: «حرف زدن با غریبه باید محتاطانه باشد، چون نه همه مهربان اند و نه همه نیت خوب دارند.»