نیلو دختر ده ساله ای بود که عاشق دریا و صدف جمع کردن بود. اما یک روز فیلمی دید که در آن کوسه های بزرگ و ترسناک به قایق ها حمله می کردند. از آن روز به بعد، هر وقت کسی درباره شنا در دریا حرف می زد، نیلو می گفت: «نه! شاید کوسه بیاد!» حتی وقتی به ساحل می رفت، جرئت نمی کرد پاهایش را داخل آب بگذارد.
یک تابستان، خانواده اش به شمال سفر کردند. مادرش دست نیلو را گرفت و گفت: «بیا فقط تا زانو برویم. ببین هیچ خبری از کوسه نیست.» نیلو با ترس به آب نزدیک شد. موج های کوچک با ملایمت به پایش خوردند. حس خنکی و لطافت آب او را غافلگیر کرد. ناگهان ماهی های کوچک اطرافش شنا کردند و نور خورشید روی آب برق زد. مادر گفت: «فیلم ها گاهی دنیایی غیرواقعی می سازند تا هیجان انگیز شوند. اما دنیای واقعی، آرام و دوست داشتنی است.»
نیلو لبخند زد و شروع به بازی با موج ها کرد. ترسش آرام آرام محو شد. وقتی به خانه برگشتند، خودش به دوستانش گفت: «دریا پر از زندگی و آرامشه، نه ترس.» از آن روز به بعد، نیلو یاد گرفت که همه چیز را با چشم خودش تجربه کند، نه فقط از پشت صفحه نمایش.