مانی پسری یازده ساله بود که عاشق فیلم های پر از هیولا بود. هر بار فیلم جدیدی با غول های عجیب پخش می شد، با هیجان جلوی تلویزیون می نشست. اما شب ها، وقتی تنها می شد، هر صدای کوچکی باعث می شد قلبش تند بزند. صدای وزش باد برایش مثل نعره غول بود، و صدای در خانه مثل پای هیولا.
یک شب مادرش او را در حالی پیدا کرد که زیر پتو پنهان شده بود. با مهربانی گفت: «پسرم، اگر تخیلت را کنترل نکنی، خودش تو را کنترل می کند.» سپس دفترچه ای به او داد و گفت: «هر وقت ترسیدی، نقاشی اش کن. وقتی روی کاغذ بیاید، می فهمی که فقط یک تصویر خیالی است.»
مانی همان شب غولی را که از آن می ترسید نقاشی کرد. وقتی به آن نگاه کرد، خنده اش گرفت. غولش شبیه ترکیبی از گربه و بادکنک شده بود! از آن روز هر وقت می ترسید، نقاشی اش می کرد و بعد آن را پاره می کرد. کم کم فهمید که غول ها فقط در فیلم ها هستند، نه در دنیای واقعی.
مانی دوباره شروع به دیدن فیلم کرد، اما این بار می دانست که آن ها فقط ساخته ذهن انسان اند. دیگر از تاریکی، باد یا صدای در نمی ترسید. حالا او از تخیلش برای خلق داستان و نقاشی استفاده می کرد، نه برای ترسیدن.