در دهکده ای کوچک که درختانش هر روز رنگ تازه ای به خود می گرفتند، دختری مهربان به نام نازنین زندگی می کرد. او عاشق پاییز بود؛ از بوی برگ های خیس گرفته تا صدای خش خش آن ها زیر پاهایش. اما پاییز امسال کمی سردتر از همیشه بود و مادرش نگران بود که مبادا نازنین سرما بخورد.
یک روز پدربزرگ نازنین او را به باغ برد و گفت: «می دانی نازنین جان، پاییز فصل رنگ و میوه است، اما اگر مراقب نباشیم، سرماخوردگی هم سراغمان می آید.» نازنین با چشمان درخشانش پرسید: «چطور مراقب باشم پدربزرگ؟» پدربزرگ لبخند زد و گفت: «اول از همه، همیشه لباس گرم بپوش. بعد، میوه های پاییزی مثل سیب، انار و پرتقال بخور تا بدنت قوی بماند. و یادت نرود هر روز دست هایت را با آب گرم و صابون بشویی.»
نازنین از آن روز همه ی این کارها را انجام داد. حتی یک دفترچه درست کرد و هر روز یادداشت می کرد که چه کارهایی برای مراقبت از خودش انجام داده است. روزی هم که دوستانش در مدرسه سرفه می کردند، نازنین به آن ها گفت: «بیایید با هم ماسک بزنیم و دست هایمان را تمیز نگه داریم تا کسی مریض نشود.»
با گذشت زمان، نازنین نه تنها سالم ماند، بلکه از پاییزش لذت برد. او در میان برگ های نارنجی و قرمز بازی می کرد و گاهی کنار بخاری می نشست و داستان های پاییزی پدربزرگ را گوش می داد. او فهمید که مراقبت از سلامتی یعنی دوست داشتن خود و فصل های زیبای طبیعت.