مدرسه ی سبزکوه در دهکده ای آرام قرار داشت. دانش آموزانش باهوش و پرانرژی بودند، اما هیچ کدام از ریاضی خوششان نمی آمد. معلم جدیدی به نام خانم مهربان به مدرسه آمد. او وقتی فهمید بچه ها از ریاضی فراری اند، تصمیم گرفت کاری متفاوت انجام دهد.
صبح روز بعد، او تخته را پاک کرد و نوشت: «امروز ریاضی نمی خوانیم!» بچه ها با خوشحالی فریاد زدند. اما خانم مهربان لبخند زد و گفت: «می خواهیم یک پل بسازیم!» بچه ها با چوب و مقوا شروع به ساخت کردند. اما خیلی زود متوجه شدند که باید اندازه گیری کنند، زاویه ها را بدانند و تعداد قطعات را بشمارند. خانم مهربان گفت: «دیدید؟ این هم ریاضی است، فقط با رنگ و حرکت!»
در روزهای بعد، او برایشان بازی های جمع و ضرب طراحی کرد. مثلاً هر کس پاسخ درست می داد، می توانست یک قطعه از برج ریاضی را بسازد. وقتی برج کامل شد، همه فهمیدند که با همکاری و تمرین، حتی سخت ترین مسائل هم قابل حل است.
چند هفته بعد، مدرسه در مسابقه استانی ریاضی شرکت کرد و برنده شد! از آن روز، دانش آموزان با افتخار می گفتند: «ما ریاضی بلدیم، چون با ریاضی زندگی می کنیم!» خانم مهربان با لبخند نگاهشان کرد و گفت: «بله، ریاضی فقط در کتاب نیست، در هر فکر و هر لبخند شماست.»