در یک شب آرام و زیبا، آسمان پر از ستاره های درخشان بود. همه ستاره ها در جای خود می درخشیدند، جز یک ستاره کوچولو به نام «لومی» که ناگهان از آسمان جدا شد و در میان شاخه های درختان جنگل فرود آمد. لومی از ترس لرزید و گفت: «من کجایم؟ چرا آسمان را نمی بینم؟»
صدای نرمی از میان برگ ها آمد. خرگوش سفیدی به نام «پاپی» بیرون پرید و گفت: «نترس کوچولوی درخشان! تو در جنگل مهتابی هستی. من کمکت می کنم تا راهت را پیدا کنی.»
در راه، جغدی دانا به آن ها پیوست و گفت: «برای بازگشت به آسمان باید نور خودت را باور کنی. فقط وقتی درونت روشن باشد، مسیر باز می شود.»
لومی با دلگرمی دوستان جدیدش شروع به درخشیدن کرد. ناگهان پرتو نورش از میان شاخه ها گذشت و آسمان را لمس کرد. باد ملایمی وزید و او را بالا برد. لومی لبخند زد و گفت: «حالا می دانم که حتی وقتی گم می شوم، امید و دوستی راه را روشن می کنند.»
از آن شب به بعد، هر وقت کسی در جنگل گم می شد، نور نرمی از آسمان پایین می تابید تا راه را نشان دهد؛ نوری از ستاره ای که دوباره به خانه اش برگشت اما دوستی را هرگز فراموش نکرد.