شبی آرام بود و «آراد» در تختش غلت می زد. نمی توانست بخوابد. ناگهان صدای آرامی از پنجره شنید: «آراد، بیا با من به سرزمین رویاها!» نوری طلایی وارد اتاق شد و آراد را با خود برد. چشم که باز کرد، خودش را در سرزمینی پر از رنگ های درخشان دید.
در آنجا پادشاهی با ردای آبی نشسته بود. تاجش از ابر ساخته شده بود و چوب دستی اش از نور. او گفت: «من پادشاه خوابم، و هر شب برای بچه ها رویاهای زیبا می سازم. اما امشب غم و ترس زیادی در دل ها بود و رویاها خاکستری شدند.»
آراد پرسید: «من می توانم کمکت کنم؟» پادشاه لبخند زد: «اگر بتوانی فکرهای خوب و مهربانی در دلت بسازی، رویاها دوباره رنگی می شوند.»
آراد چشم هایش را بست، به پدر و مادرش، به بازی با دوستان و به آسمان آبی فکر کرد. ناگهان، آسمان سرزمین خواب پر از رنگ شد. گل ها خندیدند و ستاره ها آواز خواندند.
پادشاه گفت: «تو یاد گرفتی راز خواب های زیبا چیست: فکرهای خوب پیش از خواب.» وقتی آراد بیدار شد، حس آرامش و شادی عجیبی داشت و از آن به بعد، همیشه قبل از خواب به چیزهای خوب فکر می کرد.