باد کوچولویی به نام «وی وی» در آسمان زندگی می کرد. او عاشق دویدن میان ابرها و تکان دادن شاخه های درختان بود. اما گاهی آن قدر تند می وزید که برگ ها می ترسیدند، گل ها خم می شدند و بچه ها چترهایشان را از دست می دادند.
روزی ابر بزرگی به او گفت: «وی وی، تو پرانرژی و شاد هستی، اما همه دوست دارند گاهی آرامش داشته باشند. آیا تا حالا امتحان کرده ای آرام بوزی؟» وی وی تعجب کرد و گفت: «آرام؟ من که همیشه باید سریع باشم!»
شب هنگام، وی وی صدای کودکانی را شنید که زیر پنجره می گفتند: «ای کاش باد آرام بگیرد تا بتوانیم بخوابیم.» او فکر کرد و آرام شروع به وزیدن کرد. نسیم خنکی پنجره را نوازش داد، پرده ها آرام تکان خوردند و بچه ها لبخند زدند و خوابیدند.
وی وی با خوشحالی گفت: «چقدر زیباست که می توانم آرام هم باشم!» از آن شب به بعد، وی وی یاد گرفت هر زمان که لازم است، به جای هیاهو، آرامش بیاورد. حالا او نسیم ملایمی است که گل ها و کودکان را به خواب می برد.