در گوشه اتاقی قدیمی، ساعتی چوبی با عقربه های طلایی نشسته بود. سال ها پیش هر ساعت را با تیک تاکی دلنشین خبر می داد، اما حالا دیگر صدایی نداشت. گرد و غبار رویش نشسته بود و کسی به او نگاه نمی کرد.
روزی پسر کوچکی به نام «مانی» وارد اتاق شد و گفت: «چقدر این ساعت قشنگ است! چرا دیگر کار نمی کنی؟» ساعت آهی کشید و پاسخ داد: «کسی دیگر صدایم را نمی خواهد.» مانی با لبخند گفت: «من صدایت را دوست دارم! اجازه بده کمکت کنم.»
او با دقت در را باز کرد، چرخ دنده های زنگ زده را تمیز کرد و روغن زد. ساعت دوباره تیک تاک کرد و گفت: «چه حس خوبی دارم! انگار دوباره زنده شدم.»
مانی لبخند زد و گفت: «گاهی فقط باید کسی باشد که باور کند هنوز می توانی کار کنی.» از آن روز، ساعت هر روز برای او و خانواده اش می تیک تاکد و یادشان می انداخت که محبت حتی زمان را هم زنده می کند.