قصه شب کودکانه: ساعت قدیمی و راز زمان

در اتاقی قدیمی، ساعتی بود که دیگر تیک تاک نمی کرد. تا اینکه پسرکی با عشق و دلسوزی او را تعمیر کرد و فهمید که هر چیزی با محبت دوباره زنده می شود.

👶 7 - 10 سال ✍️ جلال اونق 📅 2025/10/08
داستان قصه شب کودکانه: ساعت قدیمی و راز زمان

📖 متن داستان

در گوشه اتاقی قدیمی، ساعتی چوبی با عقربه های طلایی نشسته بود. سال ها پیش هر ساعت را با تیک تاکی دلنشین خبر می داد، اما حالا دیگر صدایی نداشت. گرد و غبار رویش نشسته بود و کسی به او نگاه نمی کرد.

روزی پسر کوچکی به نام «مانی» وارد اتاق شد و گفت: «چقدر این ساعت قشنگ است! چرا دیگر کار نمی کنی؟» ساعت آهی کشید و پاسخ داد: «کسی دیگر صدایم را نمی خواهد.» مانی با لبخند گفت: «من صدایت را دوست دارم! اجازه بده کمکت کنم.»

او با دقت در را باز کرد، چرخ دنده های زنگ زده را تمیز کرد و روغن زد. ساعت دوباره تیک تاک کرد و گفت: «چه حس خوبی دارم! انگار دوباره زنده شدم.»

مانی لبخند زد و گفت: «گاهی فقط باید کسی باشد که باور کند هنوز می توانی کار کنی.» از آن روز، ساعت هر روز برای او و خانواده اش می تیک تاکد و یادشان می انداخت که محبت حتی زمان را هم زنده می کند.

📱 اپلیکیشن اندروید

📱
🚀 به زودی!

امکان گوش دادن به داستان‌ها در اپلیکیشن اندروید

🎵 گوش دادن آفلاین
📚 کتابخانه شخصی
ذخیره علاقه‌مندی‌ها
🔔 اطلاع‌رسانی جدید
📧 اطلاع‌رسانی