در آسمان آبی، ابری پشمالو به نام «پوفی» زندگی می کرد. او همیشه خمیازه می کشید و می گفت: «من خسته ام، امروز نمی بارم!» ابرهای دیگر می باریدند و زمین را تازه می کردند، اما پوفی همیشه فقط تماشاگر بود.
روزی پرنده کوچکی به سویش پرواز کرد و گفت: «پوفی! گل ها تشنه اند، زمین خشک شده. چرا نمی باری؟» پوفی خمیازه ای کشید و گفت: «من نمی دانم چرا باید زحمت بکشم. مگر فرقی می کند؟»
اما همان شب، ماه نورش را بر زمین خشک انداخت. پوفی دید که گل ها سرشان را پایین انداخته اند و گنجشک ها بی صدا نشسته اند. دلش گرفت. آرام شروع کرد به گریه کردن، و قطرات اشکش باران شد. زمین لبخند زد، گل ها جان گرفتند و پرنده ها آواز خواندند.
ماه لبخند زد و گفت: «دیدی پوفی؟ گاهی مهربانی همان بارانی است که از دل می بارد.» از آن شب به بعد، پوفی هر روز با شادی می بارید و خودش را «ابر مهربان» صدا می زد.