در روستای کوچکی پسربچه ای به نام امیر زندگی می کرد که همیشه دوست داشت چیزهای جدید بسازد. او عاشق دوچرخه سواری بود، اما جاده ی خاکی و بادهای تند باعث می شد نتواند همیشه رکاب بزند. یک روز که باد شدیدی می وزید، امیر ایستاد و به آسمان نگاه کرد. بادبادک ها بالا می رفتند و او با خود گفت: «چرا دوچرخه ام هم با باد حرکت نکند؟»
او به خانه رفت و با وسایل دورریختنی، چوب های سبک و پارچه های رنگی شروع به ساخت چیزی عجیب کرد. دو روز تمام تلاش کرد و بالاخره دوچرخه ای ساخت که در پشتش بادبان کوچکی داشت. وقتی روز بعد آن را امتحان کرد، دوچرخه اش با نیروی باد به جلو حرکت کرد!
بچه های روستا از دیدن اختراع امیر شگفت زده شدند. آن ها هم شروع کردند به ساخت چیزهای جدید. امیر فهمید که خلاقیت فقط در ساختن وسایل نیست، بلکه در دیدن دنیا از زاویه ای تازه است. از آن روز به بعد، همه ی بچه ها به جای گفتن «نمی شود»، می پرسیدند: «چطور می شود؟»