در انتهای کوچه ای ساکت، درختی خشک و بی برگ ایستاده بود. مردم دیگر به آن توجهی نداشتند، جز دختربچه ای به نام نازنین. او هر روز از کنار درخت می گذشت و دلش می خواست آن را دوباره زنده ببیند. یک روز تصمیم گرفت با نقاشی و خلاقیتش به آن جان بدهد.
او با اجازه ی مادرش رنگ و قلم مو برداشت و روی تنه ی خشک درخت شروع به نقاشی کرد. پرنده های آبی، برگ های سبز، و گل های رنگارنگ را روی شاخه ها کشید. همسایه ها که او را دیدند، ابتدا خندیدند اما بعد کم کم به او کمک کردند. یکی روبان آورد، یکی چراغ های کوچک، و یکی هم پرنده های کاغذی ساخت.
چند روز بعد، کوچه ی خاکستری تبدیل به مکانی پر از رنگ و خنده شد. مردم آن را «درخت آرزوها» نامیدند. هرکس که آرزویی داشت، آن را روی تکه ای کاغذ می نوشت و به شاخه ها می آویخت. نازنین یاد گرفت که خلاقیت یعنی دادن جان تازه به چیزهایی که دیگران فراموش کرده اند.