در نزدیکی شهر پارسا، دریاچه ای زیبا بود که زمانی پر از پرنده و ماهی بود، اما حالا خشک و بی جان شده بود. همه ناراحت بودند اما کسی نمی دانست چه باید کرد. پارسا که عاشق طبیعت بود، تصمیم گرفت خودش کاری انجام دهد.
او چند شب فکر کرد و بالاخره ایده ای به ذهنش رسید. روی کاغذی بزرگ، نقشه ای کشید که در آن مسیرهایی برای جمع آوری آب باران از بام ها و هدایت آن به دریاچه طراحی کرده بود. سپس با کمک پدرش و دوستانش شروع به ساختن مجراهای ساده از لوله های پلاستیکی کرد.
وقتی باران بعدی آمد، آب از پشت بام ها به سوی دریاچه جاری شد. مردم با شگفتی دیدند که دریاچه دوباره لبریز می شود! از آن روز به بعد، اهالی شهر به پارسا لقب «طراح کوچک نجات دریاچه» دادند. پارسا یاد گرفت که خلاقیت یعنی دیدن امید در جایی که دیگران فقط مشکل می بینند.