در یک خانواده ی مهربان، دختری به نام سارا زندگی می کرد که نه ساله بود. او همیشه دوست داشت بازی کند و کمتر به کارهای خانه کمک می کرد. یک روز، مادرش به او گفت: «سارا جان، امروز من باید به خرید بروم. لطفاً تا برگشتم مراقب خواهرت نازنین باش.» سارا با کمی تردید گفت: «باشه مامان، ولی فقط یه کم!»
وقتی مادر رفت، سارا سرگرم تماشای کارتون شد و نازنین در اتاق مشغول بازی با عروسک ها بود. ناگهان صدای گریه ی نازنین بلند شد. سارا دوید و دید عروسکش افتاده و خراب شده است. نازنین ناراحت بود. سارا سریع در آغوشش گرفت و آرامش کرد. بعد با کمی چسب، عروسک را تعمیر کرد و گفت: «نگران نباش نازنین، من درستش کردم!»
وقتی مادر برگشت، همه چیز مرتب بود. او با تعجب پرسید: «سارا جان، تو خودت عروسک را درست کردی؟» سارا با لبخند گفت: «بله مامان، چون من مسئولش بودم.»
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: «دخترم، مراقبت از دیگران یعنی احساس مسئولیت و عشق. تو امروز خیلی بزرگ شدی.»
از آن روز به بعد، سارا هر وقت مادرش کاری داشت، با دل و جان کمک می کرد. او فهمید انجام وظیفه فقط دستور نیست، بلکه فرصتی است تا نشان دهد چقدر مهربان و قابل اعتماد است.