نازنین همیشه در مدرسه آرام بود. حتی وقتی چیزی می دانست، از گفتنش می ترسید. مادرش همیشه می گفت: «نازنین جان، صدای تو زیباست، فقط باید به خودت اعتماد داشته باشی.» اما نازنین باورش نمی شد.
یک روز وقتی از مدرسه برگشت، دید گربه کوچکش «پَری» نیست! او همه جا را گشت اما پیدایش نکرد. با اینکه از صحبت کردن در جمع می ترسید، تصمیم گرفت به درِ خانه ی همسایه ها برود و بپرسد کسی گربه اش را ندیده؟ اولش صدایش می لرزید، اما وقتی مردم با مهربانی جوابش را دادند، دلگرم شد. بالاخره پَری را در حیاط خانه ی پیرزن همسایه پیدا کرد. پیرزن لبخند زد و گفت: «آفرین دخترم، اگر نمی پرسیدی، هیچ کس نمی فهمید گربه ات گم شده!»
نازنین همان شب فهمید که سکوت همیشه بهترین راه نیست. او یاد گرفت که اگر بخواهد به خودش و دیگران کمک کند، باید حرف بزند. از فردا، در کلاس هم شروع کرد با صدای آرام اما مطمئن صحبت کردن، و معلمش با لبخند گفت: «نازنین، صدایت خیلی قشنگ است، خوشحالم که آن را شنیدیم.»