آرین و بیت با هیجان وارد شهر درخشان شدند. خیابان ها از داده های متحرک ساخته شده بود و ساختمان ها شبیه تراشه های غول پیکر درخشان بودند. هر کجا که نگاه می کردی، خطوط کُد مثل جویبارهایی از نور جریان داشتند.
بیت گفت:
– خوش اومدی به مرکز همه چیز، آرین! اینجا قلب شهر کُدهاست. جایی که برنامه نویس ها آینده رو می سازن.
آرین لبخند زد و گفت:
– اینجا مثل رؤیاست... اما ویرو هنوز تموم نشده، درسته؟
بیت با حالتی نگران جواب داد:
– نه، اون هنوز توی شبکه هست. ولی برای متوقف کردنش باید به «هسته ی اصلی سیستم» بری. اون جاست که باید آزمون نهایی رو بگذرونی.
در همان لحظه، صدای بلندی از آسمان پیچید و ابرهای نئونی تار شدند. از دل ابرها، تصویری قرمز از ویرو پدیدار شد.
– فکر کردی می تونی از من فرار کنی، کوچولوی برنامه نویس؟ من خودِ خطا هستم!
آرین با شجاعت جلو رفت و گفت:
– شاید تو خطا باشی، ولی من یاد گرفتم هر خطایی یه فرصت یادگیریه!
ویرو با خشم فریاد زد و انرژی سرخ رنگی به سمت آرین پرتاب کرد. بیت خودش را سپر کرد و از نور آبی اش برای محافظت از آرین استفاده کرد.
بیت ناله ای کرد و گفت:
– باید سریع تر بری... به مرکز هسته... من تا وقتی بتونم، نگهش می دارم.
آرین با چشمانی پر از اشک گفت:
– نه بیت، بدون تو نمی رم!
بیت لبخند زد و گفت:
– من درون کُدها ادامه پیدا می کنم... فقط یادت باشه، آرین، ایمان به خودت یعنی کلیدِ باز کردن هر دیوار بسته.
نور بیت شدیدتر شد و تمام میدان را درخشاند. ویرو موقتاً محو شد، و آرین با قلبی سنگین به سمت مرکز هسته دوید؛ جایی که سرنوشتش در انتظار بود...