نادیا همیشه دوست داشت در مرکز توجه باشد. هر وقت نقاشی می کشید، مادرش با ذوق او را بغل می کرد و پدرش می گفت: «دختر هنرمند من!» اما از وقتی «سامان» به دنیا آمد، همه چیز عوض شد. همه مهمان ها می آمدند و به جای نادیا، فقط از برادر کوچکش تعریف می کردند. نادیا غمگین شده بود و فکر می کرد دیگر کسی او را دوست ندارد.
یک روز نادیا در اتاقش نشسته بود و کفش های قرمز تازه اش را نگاه می کرد. صدای گریه ی سامان از اتاق آمد. مادر سریع رفت تا او را آرام کند. نادیا با ناراحتی گفت: «بازم سامان! هیچ کس به من توجه نمی کنه!»
اما چند دقیقه بعد مادرش آمد، نادیا را در آغوش گرفت و گفت: «عزیز دلم، محبت من تموم شدنی نیست. وقتی سامان به دنیا اومد، فقط قلبم بزرگ تر شد تا شما دوتا رو با هم دوست داشته باشم.» نادیا آرام شد و تصمیم گرفت به مادر کمک کند. او شیشه ی شیر را برای برادرش آورد و برایش لالایی خواند.
از آن روز به بعد، نادیا فهمید عشق تقسیم نمی شود، بلکه زیاد می شود. او حالا با افتخار می گفت: «من یه خواهر بزرگ ترم و سامان خوش شانس ترین برادر دنیاست!»