امیر پسر فعالی بود که عاشق دوچرخه سواری بود. او هر روز در پارک با دوستانش تمرین می کرد و آرزو داشت روزی در مسابقه شهرشان برنده شود. اما برادر کوچکش، «آراد»، همیشه دنبالش می دوید و می خواست با او بازی کند. امیر از او ناراحت بود و می گفت: «آراد! تو همیشه مزاحم منی!»
روزی مسابقه بزرگ شروع شد. امیر با سرعت رکاب می زد، ولی ناگهان زنجیر دوچرخه اش پرید و او تعادلش را از دست داد و زمین خورد. پایش درد می کرد و کسی اطرافش نبود. اما ناگهان صدای آشنایی شنید: «امیر! صبر کن!» آراد با دوچرخه کوچک خودش رسیده بود و با نگرانی به سمت برادرش دوید.
آراد دوچرخه امیر را بلند کرد، زنجیر را جا انداخت و گفت: «تو می تونی ادامه بدی!» امیر با لبخند گفت: «تو قهرمانی، برادر کوچولو!»
در پایان، امیر برنده مسابقه نشد، اما چیزی مهم تر را برد — فهمید که داشتن برادر کوچکتر یعنی داشتن پشتیبان همیشه حاضر. از آن روز دیگر هرگز آراد را مزاحم نمی دید، بلکه بهترین یارش می دانست.