مازیار هر روز بعد از مدرسه با لگوهایش قلعه های بزرگ و باشکوه می ساخت. او ساعت ها وقت می گذاشت تا برج ها، دروازه ها و دیوارهایش را با دقت بچیند. اما مشکل بزرگش «مانی» بود، برادر کوچکش! مانی هر وقت وارد اتاق می شد، لگوها را برمی داشت و با خنده خرابشان می کرد.
یک روز، مازیار در حال ساختن بزرگ ترین قلعه اش بود. درست لحظه ای که آخرین برج را گذاشت، مانی با دویدن وارد شد و قلعه را واژگون کرد! مازیار فریاد زد: «مانی! چرا همیشه همه چیزو خراب می کنی؟!» مانی بغض کرد و گفت: «می خواستم کمک کنم...»
مازیار ساکت شد. بعد از چند لحظه فکر گفت: «می خوای با هم دوباره بسازیم؟ این بار یه قلعه دو نفره!» مانی چشم هایش برق زد و با ذوق گفت: «آره!»
آن دو تا شب با همکاری هم قلعه ای ساختند که از همه قلعه های قبلی زیباتر بود. مازیار فهمید گاهی خراب شدن، شروع یک ساختن جدید است — وقتی با عشق و با هم باشی.