پرنیا دختری پرانرژی و کنجکاو بود. او همیشه دوست داشت بداند دیگران چه کار می کنند — مخصوصاً خواهر بزرگ ترش، پریسا. پریسا دفتر خاطراتی داشت که هر شب در آن می نوشت و بعد با دقت در کشویش می گذاشت. پرنیا همیشه با خودش می گفت: «حتماً چیزای جالبی اون توئه!»
روزی وقتی پریسا در مدرسه بود، پرنیا نتوانست مقاومت کند. کشو را باز کرد و دفتر را برداشت. چند خط اول را که خواند، فهمید خواهرش درباره ناراحتی ها و نگرانی هایش نوشته است. ناگهان احساس کرد کاری اشتباه کرده. سریع دفتر را بست و در جای خودش گذاشت.
وقتی شب شد، پریسا متوجه شد کسی دفتر را جابه جا کرده. با تعجب به پرنیا نگاه کرد. پرنیا سرش را پایین انداخت و گفت: «ببخش، فقط یه ذره خوندم. اشتباه کردم.» پریسا لبخند زد و گفت: «ممنون که گفتی. منم قول می دم بیشتر باهات حرف بزنم تا لازم نباشه حدس بزنی.»
از آن روز، دو خواهر صمیمی تر شدند. پرنیا یاد گرفت احترام گذاشتن یعنی اعتماد ساختن، و پریسا فهمید گفت وگو بهترین راه برای نزدیکی دل هاست.