نیما همیشه تنها فرزند خانواده بود. همه چیز برای او بود — اسباب بازی ها، توجه پدر و مادر، و حتی تخت مخصوص خودش. اما روزی مادرش گفت: «نیما، قراره به زودی یه خواهر کوچولو داشته باشی!» نیما اول خوشحال شد، ولی وقتی نوزاد به دنیا آمد، اوضاع فرق کرد.
حالا همه مشغول نگهداری از نوزاد بودند. مادر وقت زیادی برای نیما نداشت و پدر هم بیشتر کمک می کرد. نیما احساس می کرد نادیده گرفته شده. حتی یک روز گفت: «کاش این نوزاد هیچ وقت نمی اومد!»
اما شب، وقتی نوزاد گریه می کرد و مادر خسته بود، نیما آرام پیش رفت و گفت: «من کمک می کنم مامان.» او پستانک را به نوزاد داد و برایش لالایی خواند. نوزاد آرام شد و لبخند زد.
مادر با چشمان خسته اما پر از عشق گفت: «نیما، تو بهترین برادر دنیایی.» از آن شب، نیما فهمید که عشق کم نمی شود، بلکه بزرگ تر می شود. او احساس غرور می کرد که حالا برادری مهربان است، نه فقط پسری کوچک.