در شهری کوچک و آرام، پسری به نام امیر زندگی می کرد. امیر همیشه از کتاب خواندن فرار می کرد. هر وقت مادرش از او می خواست کتاب داستان بخواند، می گفت: «مامان، حوصله ندارم! بازی کنم بهتره!» ولی یک روز بارانی که نمی توانست بیرون برود، کنار پنجره نشست و به باران نگاه کرد. در همان لحظه پیرمردی که همسایه شان بود، صدایش زد و گفت: «امیر جان! بیا کمی پیش من بنشین. می خواهم چیزی نشانت بدهم.»
امیر کنجکاو شد. پیرمرد یک کتاب قدیمی آورد و گفت: «این کتاب ها زندگی من را تغییر داده اند. وقتی هم سن تو بودم، فقیر بودم و چیزی نداشتم. ولی با خواندن کتاب ها، یاد گرفتم چطور فکر کنم، چطور تصمیم بگیرم و چطور موفق شوم.»
امیر با تردید کتاب را گرفت و شروع به خواندن کرد. کم کم احساس کرد در دنیای دیگری است؛ دنیایی پر از ماجرا، دانایی و هیجان. روز بعد دوباره به سراغ پیرمرد رفت و از او کتاب های بیشتری خواست. روزها و شب ها گذشت و امیر تبدیل به پسری باهوش و دانا شد. در آینده او نویسنده ای معروف و مهندس موفق شد که همیشه به کودکان یاد می داد: «هر کتاب یک کلید است، کلیدی برای باز کردن درهای آینده.»