در روستایی پر از گل و درخت، دختری به نام نیلوفر زندگی می کرد. او همیشه عاشق طبیعت بود اما از درس و کتاب دوری می کرد. روزی وقتی در باغ قدم می زد، کتابی عجیب زیر درخت سیب پیدا کرد. روی جلدش نوشته شده بود: «کتاب جادویی باغ دانایی». نیلوفر کنجکاو شد و کتاب را باز کرد. ناگهان نوری از آن بیرون زد و او خودش را در باغی بزرگ با گل های رنگارنگ دید.
گل ها با او حرف می زدند! گل آبی گفت: «من دانش ریاضی هستم، بدون من نمی توانی پل ها بسازی.» گل قرمز گفت: «من تاریخ هستم، به تو می گویم گذشته چگونه بر آینده اثر می گذارد.» و گل سفید گفت: «من ادبیاتم، به تو می آموزم چگونه با احساس سخن بگویی.»
نیلوفر ساعت ها در باغ دانایی گشت و از هر گل چیزی یاد گرفت. وقتی به دنیای واقعی بازگشت، احساس کرد ذهنش بازتر و قلبش شادتر شده است. از آن روز به بعد، هر شب کتابی می خواند و می گفت: «کتاب ها گل هایی هستند که در ذهن ما می رویند.»