روزی روزگاری شهری بود که مردمش دیگر کتاب نمی خواندند. همه مشغول گوشی ها و بازی های بی پایان بودند. کتابخانه ها خالی شده بود و گرد و غبار روی کتاب ها نشسته بود. کم کم اتفاقی عجیب افتاد: مردم چیزها را فراموش می کردند. بچه ها دیگر نمی توانستند شعر حفظ کنند، بزرگ ترها مسیر خانه شان را گم می کردند و حتی خورشید هم انگار دلش نمی خواست بر شهر بتابد. همه جا تاریک و بی روح شده بود.
اما چند کودک شجاع به نام های آرش، نرگس و مانی تصمیم گرفتند کاری کنند. آن ها شبانه به کتابخانه رفتند، گردوغبار را پاک کردند و شروع به خواندن کردند. هرچه بیشتر می خواندند، نوری ملایم از کتاب ها بیرون می تابید و شهر آرام آرام روشن شد. مردم با دیدن این نور به کتابخانه آمدند و کتاب ها را در آغوش گرفتند. با هر کتابی که باز می شد، دانایی و روشنایی بازمی گشت.
از آن روز، شهردار دستور داد در هر محله یک کتابخانه کوچک ساخته شود. شهر دوباره پر از نور، لبخند و امید شد. بچه ها فهمیدند که کتاب ها نه فقط برای خواندن، بلکه برای زنده نگه داشتن روح شهر هستند.