در یکی از روزهای بارانی پاییز، امیر با خوشحالی از مدرسه به خانه می دوید. کفش هایش پر از گِل شده بود، اما او آن قدر شاد بود که فراموش کرد قبل از ورود به خانه کفش هایش را درآورد. با هر قدمی که داخل خانه برمی داشت، ردّی از گل روی فرش و کف اتاق ها می ماند.
مادرش که تازه خانه را تمیز کرده بود، با دیدن صحنه متعجب شد. امیر با بی توجهی گفت: «عیبی نداره مامان! تو همیشه تمیزش می کنی.» مادر لبخندی تلخ زد و گفت: «درسته عزیزم، اما هرکسی باید مسئول کارهای خودش باشه. اگر من همیشه جای تو تمیز کنم، تو هیچ وقت یاد نمی گیری مسئول باشی.»
آن شب امیر در اتاقش فکر کرد. صبح روز بعد، قبل از اینکه مادرش بیدار شود، جارو و دستمال را برداشت و تمام رد گل ها را پاک کرد. وقتی مادر بیدار شد و خانه تمیز را دید، از خوشحالی اشک در چشمانش جمع شد. امیر با شرمندگی گفت: «مامان، معذرت می خوام. از این به بعد مؤدب تر و مسئول تر می شم.» مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: «پسرم، همین یعنی بزرگ شدن.»
از آن روز به بعد امیر همیشه یادش ماند که ادب و مسئولیت پذیری نشانه احترام به خود و دیگران است.