سارا دختری خلاق و پرانرژی بود. او عاشق نقاشی کردن بود اما دفتر نقاشی خودش تمام شده بود. یک روز وقتی دید خواهرش نرگس دفتر زیبایی دارد، وسوسه شد. آرام به اتاق نرگس رفت و دفتر را بدون اجازه برداشت.
چند ساعت بعد، موقعی که با هیجان مشغول رنگ آمیزی بود، دستش خورد و گوشه ای از دفتر پاره شد. صدای نرگس را از پشت سرش شنید: «سارا! اون دفتر من بود! چرا بدون اجازه برداشتی؟»
سارا از ترس چیزی نگفت و به اتاقش دوید. تمام شب ناراحت بود و دلش نمی خواست صبح شود. صبح فردا، به سراغ خواهرش رفت و با صدایی لرزان گفت: «نرگس... ببخش منو. نباید دفترت رو بدون اجازه برمی داشتم. قول می دم همیشه اول اجازه بگیرم.»
نرگس لبخند زد و گفت: «اشکال نداره سارا، مهم اینه که فهمیدی اشتباه کردی. از حالا با هم نقاشی می کشیم.»
از آن روز به بعد، سارا همیشه یاد گرفت که اجازه گرفتن نشانه احترام و اعتماد است و بدون اجازه هیچ وسیله ای را برنمی داشت.