پویا پسری بود که عاشق بازی با تبلت بود. صبح تا شب در دنیای مجازی سیر می کرد و حتی وقتی پدر و مادرش او را صدا می زدند، نمی شنید. دوستانش در کوچه فوتبال بازی می کردند، اما او می گفت: «من با تبلت خوش ترم!»
یک روز تابستانی، ناگهان برق قطع شد. تبلتش خاموش شد و او با ناراحتی گفت: «حالا چی کار کنم؟!» مادرش لبخند زد و گفت: «می تونی بری بیرون و ببینی دنیا چقدر قشنگه.» با بی میلی از خانه بیرون رفت، اما وقتی دید دوستانش با خنده در حال بازی هستند، دلش لرزید. آرام نزدیک شد و گفت: «می تونم منم بازی کنم؟» بچه ها با خوشحالی گفتند: «حتماً!»
ساعتی بعد، پویا آن قدر دوید و خندید که یادش رفت تبلتی هم وجود دارد. عصر که به خانه برگشت، احساس عجیبی داشت؛ سبکی، شادی و انرژی. شب، وقتی برق آمد و تبلتش روشن شد، نگاهی به آن کرد و لبخند زد. گفت: «از فردا فقط کمی با تبلت بازی می کنم، بقیه ش رو با دوستانم می گذرونم.»
از آن روز، پویا فهمید که زندگی واقعی پر از رنگ، صدا و دوستی است؛ چیزهایی که هیچ تبلتی نمی تواند جایگزینشان شود.