یک روز آفتابی، سارا با پدر و مادرش به پارک بزرگ شهر رفت. پارک پر از درخت و صدای خنده ی بچه ها بود. سارا ذوق زده از تاب بازی، با عجله به سمت زمین بازی دوید. پدرش گفت: «سارا، دور نشو!» اما او در میان شلوغی صدا را نشنید.
چند دقیقه بعد، سارا متوجه شد که دیگر پدر و مادرش را نمی بیند. قلبش تند می زد. کمی ترسید، اما به یاد توصیه ی مادرش افتاد: «اگر روزی گم شدی، نترس. همون جا بایست، اطراف رو نگاه کن و از یک بزرگسال کمک بگیر.»
سارا نفس عمیقی کشید و اطراف را نگاه کرد. تصمیم گرفت فرار نکند و به دنبال والدینش نرود تا بیشتر گم نشود. بعد به سمت نیمکتی رفت که یک خانم با لباس فرم پارک نشسته بود. با ادب جلو رفت و گفت: «خانم، من گم شدم و پدر و مادرم رو پیدا نمی کنم.»
خانم لبخند زد و گفت: «آفرین که ترسیدی ولی فرار نکردی. بیا کنار من بشین تا با هم به مأمور پارک خبر بدیم.» سارا کنار او نشست. چند دقیقه بعد مأمور پارک با بلندگو نام سارا را اعلام کرد: «توجه! دختری به نام سارا منتظر پدر و مادرش است.»
پدر و مادر سارا با عجله آمدند. مادرش سارا را در آغوش گرفت و گفت: «دخترم، خیلی عاقلانه رفتار کردی. تو قهرمان کوچولوی ما هستی!»
آن شب، سارا برای دوستانش تعریف کرد که چطور با حفظ آرامش و درخواست کمک از بزرگسال درست، توانسته بود دوباره خانواده اش را پیدا کند. از آن روز به بعد، او همیشه دست والدینش را در شلوغی ها محکم تر می گرفت و یاد گرفته بود که شجاعت یعنی آرام ماندن در زمان سختی ها.
این داستان به بچه ها یاد می دهد که اگر روزی از خانواده جدا شدند:
1. نترسند و آرامش خود را حفظ کنند.
2. در جای امنی بمانند و حرکت نکنند.
3. از یک بزرگسال مورد اعتماد مثل پلیس، مأمور پارک یا فروشنده کمک بگیرند.
4. اگر ممکن است، نام و شماره تماس والدین خود را حفظ کنند.
به این ترتیب، کودکان یاد می گیرند که حتی در شرایط ترسناک، با هوش و آرامش می توانند مشکل را حل کنند.