نیلوفر دختر ده ساله ای بود که همیشه دفتر آبی کوچکی را با خودش داشت. هر وقت ناراحت یا نگران می شد، چیزهایی در دفترش می نوشت. مثلاً وقتی دوستش سارا با او قهر می کرد یا وقتی در مدرسه اشتباهی جواب اشتباه می داد، همه را در دفتر آبی اش می نوشت، اما هیچ وقت درباره شان با پدر و مادرش حرف نمی زد.
به تدریج، دل نیلوفر پر از حرف های نگفته شد. شب ها خوابش نمی برد و صبح ها با نگرانی از خواب بیدار می شد. پدر و مادرش متوجه تغییر رفتار او شدند، اما نیلوفر همیشه لبخند مصنوعی می زد و می گفت: «خوبم!»
یک روز در مدرسه، وقتی نوبت ارائه ی تکلیف رسید، نیلوفر آن قدر استرس داشت که از حال رفت. معلمش به خانه شان زنگ زد و مادرش با نگرانی آمد. همان شب، وقتی مادر کنار تخت او نشست، گفت: «دخترم، اگه چیزی اذیتت می کنه، بگو. من و بابا همیشه کنارت هستیم.»
نیلوفر گریه کرد و بالاخره همه چیز را گفت. از دلواپسی هایش درباره ی امتحان، از قهر دوستش و از ترس از اینکه والدینش ناراحت شوند. مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: «ما با شنیدن حرفات ناراحت نمی شیم، بلکه کمک می کنیم آروم بشی.»
از آن شب به بعد، نیلوفر یاد گرفت که گفتن نگرانی ها به جای پنهان کردنشان، باعث آرامش می شود. دفتر آبی اش هنوز کنار تختش بود، اما حالا فقط برای نوشتن رویاها و آرزوهایش استفاده می شد، نه برای پنهان کردن دلواپسی ها.