ماجرای آراد و سایه های ترسناک

آراد پسری بود که از تاریکی می ترسید، اما از ترس مسخره شدن، چیزی به پدر و مادرش نمی گفت. ترس او روزبه روز بیشتر شد تا اینکه شبی تصمیم گرفت همه چیز را برای پدرش تعریف کند و یاد گرفت که هیچ احساسی نباید پنهان بماند.

👶 7 - 10 سال ✍️ جلال اونق 📅 2025/10/25
داستان ماجرای آراد و سایه های ترسناک

📖 متن داستان

آراد پسربچه ای نه ساله بود که همیشه شجاع به نظر می رسید، اما یک ترس بزرگ در دلش داشت: تاریکی. شب ها وقتی چراغ اتاقش خاموش می شد، سایه ها روی دیوار شکل های ترسناک می ساختند و قلبش تند تند می زد. اما چون نمی خواست پدر و مادرش فکر کنند که هنوز بچه است، هیچ وقت چیزی نمی گفت.

هر شب ترسش بیشتر می شد. شروع کرد به دیر خوابیدن، بهانه آوردن برای بیدار ماندن، و حتی گاهی در اتاقش گریه می کرد. صبح ها خسته و بی حال به مدرسه می رفت. مادرش متوجه شد که رنگش پریده و از او پرسید چه شده، اما آراد فقط گفت: «هیچی مامان، فقط خوابم نبرده.»

یک شب پدرش وقتی برای گفتن شب به خیر وارد اتاق شد، دید آراد زیر پتو پنهان شده است. پدرش کنار او نشست و گفت: «آراد، چیزی هست که بخوای به من بگی؟» آراد بالاخره دلش را باز کرد و گفت: «بابا، من از تاریکی می ترسم... ولی نمی خواستم شما فکر کنین بچه ام.»

پدرش لبخند زد و گفت: «ترسیدن هیچ اشکالی نداره. شجاعت یعنی با ترس روبه رو بشی، نه اینکه پنهانش کنی.» سپس با هم یک چراغ خواب کوچک خریدند که نور آرامی داشت. از آن شب به بعد، آراد با دلگرمی پدر و مادرش یاد گرفت که احساساتش را پنهان نکند و در مورد نگرانی هایش حرف بزند.

او فهمید گفتن نگرانی ها، نه تنها باعث شرمندگی نمی شود، بلکه به آدم کمک می کند شجاع تر شود.

📱 اپلیکیشن اندروید

📱
🚀 به زودی!

امکان گوش دادن به داستان‌ها در اپلیکیشن اندروید

🎵 گوش دادن آفلاین
📚 کتابخانه شخصی
ذخیره علاقه‌مندی‌ها
🔔 اطلاع‌رسانی جدید
📧 اطلاع‌رسانی