یک روز عصر، پارسا در اتاق نشیمن مشغول بازی با توپش بود، با اینکه مادرش بارها گفته بود توپ بازی در خانه ممنوع است. توپ از دستش در رفت و با صدای بلندی به گلدان زیبای مادرش خورد. گلدان به زمین افتاد و شکست.
پارسا از ترس خشک اش زد. نمی خواست مادرش ناراحت شود، برای همین تکه های گلدان را جمع کرد و در باغچه پنهان کرد. وقتی مادرش به خانه آمد و پرسید: «گلدانم چی شد؟»، پارسا گفت: «نمی دونم مامان، شاید افتاده.»
اما از آن لحظه، دلش پر از اضطراب شد. هر بار مادرش از گلدان حرف می زد، قلب پارسا تندتر می زد. شب ها خوابش نمی برد و مدام فکر می کرد مادرش اگر بفهمد، ناراحت می شود.
چند روز بعد، مادرش متوجه خاک گلدان در باغچه شد و شک کرد. وقتی از پارسا پرسید، او سرش را پایین انداخت و اشک در چشمانش جمع شد. گفت: «مامان، من شکستمش... ولی از ترس چیزی نگفتم.»
مادرش او را بوسید و گفت: «پسرم، از اشتباهات ناراحت نمی شم، از پنهان کردنش ناراحت می شم. اگه همون روز می گفتی، با هم درستش می کردیم.»
پارسا نفس راحتی کشید. یاد گرفت که گفتن حقیقت، حتی وقتی سخت است، آرامش می آورد. از آن روز به بعد، هر وقت کاری می کرد، خوب یا بد، با صداقت به پدر و مادرش می گفت. و احساس کرد سبک تر، آرام تر و شادتر شده است.