در کوچه ای خلوت، پارمیس و دوستانش هر روز عصر فوتبال بازی می کردند. یک روز توپ شان با ضربه ی قوی وارد حیاط پیرمردی شد که همیشه تنها زندگی می کرد. همه بچه ها از او می ترسیدند چون فکر می کردند بداخلاق است. دوستانش گفتند: «بی خیال توپ بشیم!» اما پارمیس گفت: «نه، من می رم میارمش، فقط به مامانم نگید!»
او از دیوار کوتاه حیاط بالا رفت و به داخل پرید. همان لحظه سگ پیرمرد پارس کرد و پیرمرد بیرون آمد. پارمیس از ترس گریه کرد. پیرمرد با مهربانی گفت: «چرا خودت اومدی دخترم؟ اگه به مادرت می گفتی، خودم برات می آوردم.»
پیرمرد توپ را به او داد و او را تا خانه اش رساند. وقتی مادرش ماجرا را شنید، نگران شد و گفت: «پارمیس، هیچ رازی نباید باعث بشه کاری خطرناک بکنی. ما همیشه کنارت هستیم تا کمکت کنیم.»
پارمیس شرمنده شد ولی از آن روز یاد گرفت که گفتن واقعیت، حتی اگر ترسناک باشد، همیشه بهتر از پنهان کردن است. از آن به بعد، با پیرمرد مهربان دوست شد و فهمید بعضی ترس ها فقط در خیال ما هستند.