سام و دوستش علی بعد از مدرسه به پارک رفتند تا تاب بازی کنند. در کنار نیمکت، ساک مشکی کوچکی دیدند. علی گفت: «شاید وسایل کسی باشه.» سام کنجکاو بود و گفت: «بیا بازش کنیم ببینیم چی توشه!» اما ته دلش نگران بود. هیچ کدام به بزرگ ترها چیزی نگفتند.
وقتی زیپ ساک را باز کردند، چند وسیله عجیب و سیم های پیچیده داخلش دیدند. ترس تمام وجودشان را گرفت. سریع ساک را بستند و دویدند سمت خانه. سام تمام شب فکر کرد اگر چیزی خطرناک بود چه؟ چرا به مامانش نگفته بود؟
صبح فردا به مادرش گفت: «مامان، ما دیروز یه ساک دیدیم که خیلی عجیب بود... من اشتباه کردم که چیزی نگفتم.» مادرش فوراً به پلیس اطلاع داد. پلیس گفت کار خوبی کرده اند که ساک را به جای برداشتن، همان جا رها کرده اند و بعد از بررسی مشخص شد وسایل برقی رهاشده از کارگاه نزدیک بوده است.
مادر سام گفت: «پسرم، بعضی رازها نباید پنهان بمونن، مخصوصاً وقتی پای امنیت درمیونه. گفتن حقیقت همیشه از پنهان کردن بهتره.»
سام یاد گرفت هر وقت در بیرون از خانه چیز عجیبی دید، باید به بزرگ ترها بگوید، چون راز نگفتن می تواند خطرناک باشد.