در محله ای آرام، خانواده ای زندگی می کردند که همه اهل مهربانی بودند. امیر پسر کوچکی بود که همیشه دوست داشت اطرافیانش را خوشحال کند. یک روز وقتی دید پدر از کار برگشته و خسته روی مبل نشسته است، با یک نقاشی رنگارنگ جلو رفت و گفت: «بابا، اینو برای تو کشیدم!» پدر لبخند زد و بوسیدش. همان لحظه مادر که مشغول آشپزی بود، با شنیدن خنده ی آن ها احساس کرد خانه چقدر گرم و پرانرژی شده است. از آن روز امیر تصمیم گرفت هر روز با یک کار کوچک، لبخند را به خانه بیاورد: گاهی با گفتن حرف های قشنگ، گاهی با جمع کردن وسایلش، و گاهی فقط با گفتن «دوستت دارم مامان». او یاد گرفت که لبخندش بزرگ ترین هدیه ای است که می تواند به خانواده اش بدهد و این هدیه هیچ وقت تمام نمی شود.
پسر کوچکی که لبخند را هدیه داد
امیر، پسری شاد و مهربان، یاد می گیرد که با رفتار خوب، حرف های آرام و لبخندش می تواند به پدر و مادرش انرژی بدهد و فضای خانه را پر از شادی کند.
👶 6 - 9 سال
✍️ جلال اونق
📅 2025/10/26
📖 متن داستان
📱 اپلیکیشن اندروید
📱
🚀 به زودی!
امکان گوش دادن به داستانها در اپلیکیشن اندروید
🎵
گوش دادن آفلاین
📚
کتابخانه شخصی
⭐
ذخیره علاقهمندیها
🔔
اطلاعرسانی جدید