روزی روزگاری، در یک دهکده کوچک کودک شجاعی به نام آرش زندگی می کرد. آرش همیشه کنجکاو و جستجوگر بود. یک روز، وقتی به خانه برگشت، یکی از دوستانش درباره جنگل جادویی که در نزدیکی دهکده بود، صحبت کرد. جنگلی که در آن درختان به حرف می آمدند و حیوانات مثل انسان ها رفتار می کردند. آرش که از شنیدن این داستان هیجان زده شده بود، تصمیم گرفت تا به جنگل برود و رازهای آن را کشف کند.
صبح روز بعد، آرش با کوله پشتی پر از خوراکی و یک جعبه جادویی به جنگل رفت. به محض ورود، صدای پرندگان خوش خوان به گوشش رسید. او نگاهش را به اطراف می چرخاند و ناگهان با یک خرگوش صحبت کننده به نام نازک آشنا شد. نازک به آرش گفت: «سلام! خوش آمدی به جنگل جادویی! چه چیزی تو را به اینجا کشانده است؟» آرش با هیجان پاسخ داد: «می خواهم رازهای این جنگل را کشف کنم!»
نازک با خوشحالی گفت: «بیا، من تو را به اعضای دیگر جنگل معرفی می کنم. اما حواست باشد، در جنگل جادویی، هیچ چیز آنطور که به نظر می رسد نیست!» آرش با نازک به راه افتاد. آن ها به یک درخت بزرگ رسیدند که به نظر می رسید یکی از قدیمی ترین درختان جنگل است. درخت با صدای آرام گفت: «سلام، جوان! به جنگل جادویی خوش آمدی. آیا آماده ای برای یادگیری چیزهای جدید؟»
آرش با سر شانه ای و هیجان گفت: «بله! می خواهم همه چیز را یاد بگیرم.» درخت به او گفت که در جنگل گنجینه هایی وجود دارد که فقط با شجاعت و دوستی می توان به آن ها رسید.
آرش تا آن روز از زندگی اش هیچ وقت چنین چیزی را تجربه نکرده بود. او و نازک به دیدن دوستان دیگر حیوانات جنگل رفتند؛ از جمله یک جغد دانا که به آرش گفت: «امتحان هایی برای شجاعت تو وجود دارد. اگر بتوانی این امتحان ها را پشت سر بگذاری، به گنجینه جنگل دسترسی خواهی داشت.» آرش با اعتماد به نفس قول داد که تلاش خواهد کرد.
آزمون اول، عبور از پلی باریک و متحرک بود که باید با دقت از آن عبور می کرد. آرش با دقت و رنج، از پل عبور کرد و به سمت دیگر رسید. آزمایش دوم، کمک به یک سنجاب بود که در یک چاله گیر کرده بود. آرش او را نجات داد و سنجاب با خوشحالی گفت: «تو شجاعت واقعی را نشان دادی!»
پس از گذر از تمام آزمون ها، آرش و نازک به گنجینه جنگل رسیدند. گنجینه پر از کتاب های جادویی و چیزهای شگفت انگیز بود. آرش یاد گرفت که با دوستی و شجاعت می توان همه موانع را شکست. او فهمید که داستان های جنگل جادویی واقعی هستند و همچنین درون خودش شجاعت و دوستی نهفته است.
آرش با دل شاد و دست پر به خانه برگشت. او آموخته بود که با شجاعت و دوستی می توان به هرگونه ماجرای خارق العاده ای دست یافت. و از آن روز به بعد، هر وقت به جنگل می رفت، داستان های جدیدی برای گفتن داشت.