روزی روزگاری، در یک محله ی کوچک، یک بچه گربه ی کنجکاو به نام مینا زندگی می کرد. مینا همیشه عاشق ماجراجویی بود و به کشف دنیای اطرافش بسیار علاقه مند بود. یک روز صبح، مینا تصمیم گرفت که به جنگل جادویی برود. به راحتی از خانه خارج شد و به سمت جنگل به راه افتاد. وقتی وارد جنگل شد، درختان بلندی را دید که با برگ های سبز و درخشان پوشیده شده بودند. گونه های مختلف پرندگان خوش صدا و رنگارنگ در میان درختان پرواز می کردند و موسیقی زیبایی را ایجاد می کردند.
مینا با اشتیاق بیشتری به عقب و جلو می دوید و به صداها و رنگ ها دقت می کرد. در بین این همه زیبایی، ناگهان صدای خنده های بلندی را شنید. به سمت صدا رفت و دید که تعدادی از حیوانات جنگل دور هم نشسته اند و مشغول بازی هستند. یک خرگوش سفید، یک سنجاب پشمالو و یک پرنده ی زرد بودند.
مینا با خجالت سلام کرد و گفت: «سلام! من مینا هستم، می توانم با شما بازی کنم؟» خرگوش با لبخند جواب داد: «البته! ما همیشه به دوستان جدید خوش آمد می گوییم. بیا با هم بازی کنیم!» مینا احساس خوشحالی کرد و به جمع آنها پیوست. در کنار هم، بازی کردند، دویدند و از یکدیگر خنده های شادمانه داشتند.
چند ساعت گذشت و ناگهان مینا متوجه شد که خورشید در حال غروب است. او کمی نگران شد که چگونه به خانه برگردد. اما پرنده ی زرد به او گفت: «نگران نباش مینا، من تو را به خانه ات می رسانم!» مینا از این کمک بسیار خوشحال شد و با پرنده به سمت خانه حرکت کرد.
در طول راه، مینا فهمید که دوستی های جدید چقدر ارزشمند هستند و ماجراجویی در دنیای جدید همواره می تواند باعث شادی و یادگیری شود. وقتی به خانه رسید، از پرنده تشکر کرد و با قلبی پر از برجستگی به خواب رفت.
از آن روز به بعد، مینا هر هفته به جنگل جادویی می رفت و هر بار با دوستان جدیدش، ماجراجویی های جدیدی می کرد. و اینگونه بود که او هر روز یاد می گرفت که زندگی پر از شگفتی ها و دوستی های زیباست.