در یک روز آفتابی، گروهی از دوستان شامل سارا، علی، و مهدی تصمیم گرفتند تا به جنگل جادویی بروند. جنگل جادویی یکی از مکان های معروف در نزدیکی شهرشان بود که داستان های زیادی درباره آن شنیده بودند. هر کس که به این جنگل می رفت، از تجربیات عجیبی صحبت می کرد. آنها با کوله پشتی های پر از تنقلات و آب، صبح زود به سمت جنگل حرکت کردند.
به محض وارد شدن به جنگل، بوی خوش گل های عجیب و صداهای زیبا از پرندگان به مشامشان رسید. آنها با شادی و هیجان به پیش رفتند و به دنبال موجودات جادویی گشتند. ناگهان سارا فریاد زد: "نگاه کنید!" و همه به سمت او دویدند.
درختی بزرگ و قدیمی در مقابلشان بود که به نظر می رسید در حال صحبت کردن است. آن درخت گفت: "سلام بچه ها! من درخت جادوگری هستم. هر کسی که به من نزدیک شود، می تواند آرزویی از من بخواهد. اما فقط یک آرزو!".
دوستان با حیرت به یکدیگر نگاه کردند. بعد از کمی فکر، علی گفت: "من می خواهم که همیشه در کنار دوستانم باشم. این مهم ترین چیز برای من است." درخت خندید و گفت: "آرزو تو برآورده خواهد شد!". و ناگهان، همه چیز درخشید و علی احساس کرد که رابطه اش با دوستانش هرگز بهتر نخواهد شد.
بعد نوبت مهدی بود. مهدی گفت: "من می خواهم همیشه شجاع و قوی باشم." درخت دوباره خندید و گفت: "آرزو تو نیز برآورده خواهد شد!" و مهدی احساس کرد که حالا می تواند هر چالشی را با قدرت انجام دهد.
سارا نوبت خود را برای آخرین آرزو گذاشته بود. او اطمینان نداشت که چه آرزویی کند. او به جنگل و زیبایی آن نگاه کرد و سپس گفت: "من می خواهم که این جنگل همیشه محفوظ بماند و همه بچه ها بتوانند از زیبایی های آن لذت ببرند." درخت با صدای ملایمی گفت: "آرزو تو بسیار بزرگ و نیکو است. این آرزو برآورده خواهد شد!"
پیش از اینکه آنها خداحافظی کنند، درخت به آن ها یادآوری کرد که دوستی و محبت مهم ترین چیزها هستند؛ و آنها با دل های پر از شگفتی و عشق به خانه برگشتند.
از آن روز به بعد، سه دوست همیشه در کنار هم بودند و جنگل جادویی را با محبت و احترام حفظ کردند.