در یک روز آفتابی در سرزمین دور، چهار دوست، آریا، سارا، نیکو و پویا، تصمیم گرفتند به دنبال یک رنگین کمان بروند. آریا گفت: "من شنیده ام که در انتهای رنگین کمان چیزی ویژه وجود دارد!" سارا، با خوشحالی به آنها پیوست و گفت: "باید آن را پیدا کنیم!" نیکو ناگهان پرسید: "اما چه چیزی در انتظار ماست؟" پویا پاسخ داد: "ما ماجراهای زیادی خواهیم داشت، بیایید برویم!"
دوستان سفرشان را آغاز کردند و در ابتدا به جنگل زیبایی رسیدند. در جنگل، صدای پرندگان و بوی گل های خوشبو آنها را شاد می کرد. ناگهان، آن ها با یک موش جادویی به نام میکا روبرو شدند. میکا با صدای شاد گفت: "سلام دوستان! به کجا می روید؟" آریا پاسخ داد: "ما به دنبال رنگین کمان هستیم!"
میکا گفت: "رنگین کمان را می توانید در بالای کوهی پیدا کنید که در آن رنگین کمان به زمین می رسد. اما برای رسیدن به آن، باید از سه مرحله عبور کنید!"
دوستان با اشتیاق پذیرفتند و اولین مرحله شروع شد. آنها باید از رودخانه ای عمیق عبور می کردند. سارا که شناگر خوبی بود، اولین کسی بود که به آب زد. او با کمک دوستانش توانستند از رودخانه عبور کنند و به سوی مرحله بعدی بروند.
در مرحله دوم، آنها باید از یک باغ وحش پر از حیوانات جادویی عبور می کردند. نیکو تصمیم گرفت که با حیوانات صحبت کند و از آنها کمک بخواهد. او با شیر جادوئی صحبت کرد و شیر با خوشحالی به آنها اجازه داد از باغ عبور کنند.
سرانجام، آنها به چالشی بزرگ رسیدند: یک دروازه طلائی که تنها با یک معما باز می شد. پویا نبوغش را به کار گرفت و با فکر کردن به معما توانست دروازه را باز کند.
وقتی دوستان از دروازه عبور کردند، بالاخره رنگین کمان را در فاصله ای دور دیدند. نورهای رنگی و شاداب آن ها را به حرکت وا داشت. با قدم هایی محکم، به سمت رنگین کمان دویدند و در نهایت به انتهای آن رسیدند.
در آنجا، یک سبد پر از شکلات های رنگین و جواهرات زیبا بود. آنها باور نکردند که تمام تلاششان به این پاداش زیبا انجامیده است. آریا گفت: "این بهترین روز زندگی ماست!" سارا، نیکو و پویا هم به او پیوستند و با هم جشن گرفتند.
دوستان فهمیدند که مهم ترین چیز در این سفر، دوستی و همکاری بود. آنها به خانه برگشتند و با خود قول دادند که هرگز یکدیگر را از دست ندهند و در آینده باز هم ماجراجویی های جدیدی را آغاز کنند.